همون چیزی که حدس زدم درست بود
از اونجایی که من از خیلی از رسمو رسومات و چیزایی که هر دختری ارزو دارن گذشت کردم و نخواستم
حالا دیگه اون منو نمیخواد ینی قدرمو ندونست یا من باید سخت گیری میکردم تو ازدواجم؟
من نباید از خیلی چیزا به عنوان دختر کوتاه میومدم تا به هدفم که ازدواج بود برسم
من بچگی کردم و به کسی تعهد دادم که اون احساسی بمن نداره
و کاش قلبها وقتی بهم پیوند میخورد که همدیگه رو دوست داشته باشند
حالا دیگه دعواهامون به جدایی رسیدهِ
منم دیگه گذشت نمیکنم دیگه نمیبخشم دیگه کوتاه نمیام
شدم سنگی که توی خودش میریزه همه دردا رو و اینجا که دفترر خاطراتشه...چقدر زندگی بالاپایین داره چقدر لحظه های خوب و سخت داره من خسته م از این دنیا اخرشم ازدواجی که عاشقانه و رومانتیک زیر یک سقف تو رویاهام برای خودم ساخته بودم چیزی شد که اخرش طلاق باشه
چ ازدواجی
شقایق حیف شد احساسش خودش روحش...
نقطه سر خط و دوباره زندگی تنهایی ...